دوحکایت بیدار کننده از امام عصر (عج)
با وجود اینکه قصد نداشتم بنویسم اما گفتم این دو حکایت راکه بسیار تکان دهنده هستند برای ما انسانهای غافل، قرار دهم ودوباره از خدمتتان مرخص شوم مطالب از وبلاگ خورشید هدایت
حکایت اول:به خاطر سه چیز خیلی از ایشان راضی هستم .
مطلب امروز را از صفحه سی ،شماره هشت مجله خورشید مکه پیدا کردم که در مورد ملاقات یکی از خانم های جوان و موفق با امام عصر (ع) است ، با هم می خوانیم :
یکی از راه های جلب توجه و عنایات حضرت ولی عصر (ع) و توفیق تشرف به محضر آن حضرت این است که انسان صفات روحی خود را با صفات آن حضرت تطبیق دهد ، که مطمئن ترین راه آن خود سازی و تزکیه نفس از مسیر اهل بیت عصمت و کسب صفات پسندیده الهی است .
یکی از اعمالی که خیلی در جلب نظر مبارک آن حضرت موثر می باشد معرفی امام زمان (ع) به جامعه و در آوردن نام و یاد مبارکشان از غربت و فراموشی است .
در این رابطه یکی از دوستان خوب امام زمان (ع) برای ما قضیه یکی از شاگردان کلاسهای مذهبی خود را چنین نوشته اند :
خانم مهدیه یکی از دانشجویانی بود که در کلاس های مذهبی ما حضور می یافت و خیلی شیفته امام زمان (ع) بود و در فراق ایشان زیاد گریه می کرد .
یک روز گفت که هیچ آرزویی جز زیارت و ملاقات با امام زمان (ع) ندارد و از این فراق شکایت می کرد .
من به ایشان گفتم : مشکل شما این است که نسبت به اجتماع و اطرافیانت بی توجه هستی ، ایشان با تعجب پرسید : چطور ؟
از ایشان پرسیدم چند نفر خانم در کلاس دانشگاه شما درس می خوانند و آن ها از لحاظ اخلاقی چگونه اند ؟
گفت :پانزده نفر در کلاس هستیم و جز من و شخصی دیگر بقیه دوستانم در حال و هوای غفلت و گناه و دوری از خدا به سر میبرند .
من گفتم : اگر شما بتوانی با اخلاق نیکو و از راه مجبت آن ها را با امام زمان (ع) آشنا کنی و معنی لذت ترک گناه و لذت دوستی با امام زمان(ع) را به آن ها بفهمانی باعث قرب و نزدیکی بیشتر تو به حضرت بقیه الله(ع) خواهد شد . چون رسالت حضرت هم هدایت مردم به سوی خداست ، بنا بر این مسیر کار تو با رسالت حضرت یکی می شود و در این زمینه سنخیتی با آن وجود مقدس خواهی کرد ایشان قبول کردند و رفتند .
حدود یک سال از این ماجرا گذشته بود یک روز دانشجویی که جدیدا وارد شهرمان شده بود و خیلی آدم با صفایی هم بود با من تماس گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت :آیا شما شاگردی به نام مهدیه ... دارید ؟
وقتی قضیه را پرسیدم ایشان گفت : دیشب در عالم خواب دیدم سر کلاس شما هستم و جوانان زیادی هم بودند ، در همین حین حضرت بقیه الله به مجلس تشریف آوردند و فرمودند :
من از مهدیه ... خیلی راضی هستم به دلیل سه خصوصیتی که دارد .
اول :او بیشتر برای دیگران دعا می کند تا برای خودش و مشکلات دیگران در درجه اول اهمیت برای اوست .
دوم :اینکه در هر مجلسی وارد می شود ما را از غربت بیرون می آورد و مانع آلوده شدن آن جمع به گناه و غیبت می شود .
سوم :همیشه در تنهایی اش به یاد ماست و برای ما دعا می کند .
و بعد حضرت رفتند و به ایشان ابراز لطف کردند و مهدیه هم گریه شوق می کرد . بعدا که با مهدیه گفتگویی داشتم متوجه پیشرفت های معنوی ایشان شدم و دانستم ایشان توفیق زیارت جمال مقدس امام زمان (ع) را هم پیدا کرده است
حکایت دوم:چرا آقا را بدرقه نکردی
مطلب زیر را از مجله خورشید مکه شماره پنج صفحه سی و یک گذاشته ام . امیدوارم مورد توجه قرار بگیرد.چرا آقا را بدرقه نکردی ؟
جناب آقای صادق محمدی که از دوستان هستند از خانمشان نقل نمودند که می گفت :مدتها در آرزوی دیدار و ملاقات امام زمان (ع) به سر می بردم و روز به روز آتش ملاقات آن امام همام زیاد تر می شد . تا اینکه ایام روضه خوانی و سوگواری برای ابا عبدالله الحسین (ع) فرا رسید و ما رد دو ماه محرم و صفر ده روز برای حضرت ابا عبد الله الحسین (ع) مجلس روضه خوانی داشتیم و روز آخر نهار می دادیم . یک سالی که مجلس داشتیم قبل از برگزاری مجلس رو به قبله نشستم و از حضرت بقیه الله اروحنا فداه خواهش و تمنا نمودم که به مجلس ما تشریف بیاورند لا اقل به خاطر جدشان امام حسین (ع) ما را سر فراز کنند . به دلم الهام شد که خبری خواهد شد .از روز اول بالای مجلس پتوی نویی را چهار لا کردم و پشتی بسیار خوب و تازه ای که هنوز از آن استفاده ای نکرده بودیم بالای ان پتو گذاشتم و به شوهرم گفتم هیچ کسی بر این پتو ننشیند . این جا را برای امام زمان (ع) گذاشته ام که بر روی آن جلوس فرمایند .
من (آقای محمدی می گوید ) : تبسمی کردم و گفتم : چشم !
سپس آقای محمدی از همسرشان نقل کردند که می گفت هر روز داخل مجلس مردانه را از پشت پرده نگاه می کردم که آقا تشریف آورده اند یا نه ؟ ولی خبری نمی شد تا اینکه روز آخر می خواستم ناهار بدهم و من در آپز خانه مشغول آماده کردن وسایل پذیرایی بودم ، دلم شکست و بناا کردم به گریه کردن و کار کردن ، تا اینکه سفره را پهن کردند ،در این اثنا از پشت پرده نگاه کردم دیدم سید معممی با یک دنیا جلالت و مهابت روی آن پتو نشسته است و همه مردم و حضار مشغول صحبت بودند و به آن آقا توجهی نمی کردند ، حتی همسرم که عادتا از افرادی که وارد می شدند استقبال می نمود و خوش آمد می گفت به او بی توجه بود ، خیلی تعجب کردم .
یکی از خانم ها به من گفت : چه عطر عجیبی امروز مجلس شما را فرا گرفته است ، روز های قبلی چنین عطری را نمی فهمیدیم .
دیدم راست می گوید . عطر عجیبی فضای منزل را فرا گرفته است .غذا آماده شد و مهمانان مشغول غذا خوردن شدند ، از لای پرده دیدم آن آقا با دست مبارکشان چند لقمه ای غذا خوردند که گاهی به طرف آشپزخانه نگاه می کردند و تبسم می نمودند . بعد از غذا یکی از علما مشغول دعا کردن شد ، دیدم آن آقا دست های مبارک را بلند کردند و آمین گفتند . مشغول سفره جمع کردن بودیم و ظرف ها را از پشت پرده می گرفتم و هنوز کسی از مجلس خارج نشده بود که دیگر آن آقا را ندیدم زود همسرم را صدا کردم و به او گفتم : چرا آقا را بدرقه نکردی ؟
گفت : کدام آقا ؟
گفتم : همان شخصی که روی پتو نشسته بود .
گفت : کسی آنجا نبود .
گفتم : چرا ، آقای سیدی با این خصوصیات ان جا نشسته بودند و هیچ کس از شما مرد ها به او توجه نمی کردید و او تنها و غریبانه نشسته بود .
تا این را گفتم دیدم همسرم متحول شد و گفت : این عطر عجیب از آن آقا بود ؟
گفتم :بله
گفت : ولی من و افراد مجلس او را ندیدیم !
خبر میان مجلس پخش شد و آن روز تا غروب مردم گریه می کردند و فریاد یا صاحب الزمان سر می دادند .
خدایا دیدار روی بی مثالش را نصیبمان فرما ... آمین